پیرمرد
رویایی
دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا ..درداکه رازپنهان خواهدشد آشکارا
چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, :: 18:55 :: نويسنده : Ehsanta

  پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:باید از شما عکس برداری شود ممکنه جایی از بدنتان آسیب و شکستگی داشته باشد.

پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیاز به عکس برداری نیست.پرستارن از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:زنم خانه ی سالمندان است.هر صبح آن جا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستاری با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ،به آرامی گفت:اما من که میدانم او چه کسی است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 129
بازدید ماه : 129
بازدید کل : 97533
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 42
تعداد آنلاین : 1